او پس از تغییر نظام آموزشی قدیم به جدید، دوباره ادامه تحصیل داد. پایان تحصیلات متوسطه عباس، همزمان با اوجگیری انقلاب اسلامی مردم ایران به رهبری امام خمینی (ره) بود. عباس به دلیل گرایشهای مذهبی، همواره تلاش میکرد تا یکی از مبلغین نهضت اسلامی مردم ایران باشد.
همزمان با یورش ارتش بعثی به خاک میهن اسلامی ایران، عباس با پافشاری فراوان، خود را به مناطق عملیاتی رساند و در محور قصر شیرین سر پل ذهاب به همراه همرزمانش همچون محسن وزوایی، علیرضا موحد دانش، اصغر رنجبران و ... عملیات موفقی بر ارتفاعات بازی دراز انجام دادند، که در یکی از همین عملیاتها، شعف به شدت مجروح شد و دوستانش به خیال اینکه او شهید شده، وی را همراه پیکرهای شهدا به معراج شهدا بردند. او پیش از آغاز عملیات الی بیت المقدس به تیپ 27 محمد رسول الله(ص) منتقل شد. نخست به عنوان جانشین گردان میثم و سپس به سمت فرمانده این گردان در عملیات شرکت کرد. در مرحله نخست این عملیات نیز به شدت مجروح شد، به گونهای که در پشت بی سیم، خبر شهادت او را به حاج احمد متوسلیان اعلام کردند. اما این بار هم عباس شهید نشده بود و گویا تقدیر وی چنین نگاشته شده بود که در آستانه ورود به خرمشهر، شهد شیرین شهادت را نوش جان کند.
چه اینکه عباس پس از بهبودی نسبی و فرار از بیمارستان دوباره به خط مقدم بازگشت و در مرحله سوم عملیات الی بیت المقدس، به تاریخ 27 /2/ 61 تنها یک هفته پس از شهادت دوست صمیمی اش محسن وزوایی و در حالی که مزدوران بعثی درون خرمشهر در محاصره کامل بودند و شهر در آستانه آزادسازی بود، وی نیز به جمع یاران شهیدش پیوست.
شب دوم اردیبهشت 1360 بود. به خط اول پدافندی کماندوهای بعثی رسیدیم. درگیری خیلی سختی بود. آن شب من به همراه نیروهای دستهام تا عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم. دشمن از همه سمت ما را زیر آتش گرفته بود. لحظهای رگبار گلولهها و آتش خمپارهها قطع نمیشد و ما مقاومت میکردیم؛ نا غافل ضربهای محکم به سینهام خورد. دود و بوی باروت همه جا را پر کرده بود. من خودم را میان زمین آسمان دیدم و بعد به زمین کوبیده شدم. از همه جای بدنم خون جاری بود. چشمهایم جایی را نمیدید و دست و پایم به فرمان من نبودند. فقط صداهایی را میشنیدم که میگفتند:
دیگر هیچ چیز نفهمیدم. بعثیها بالای سرم آمدند. یکی از آنها میخواست تیر خلاصی به من بزند؛ اما دیگری لگدی به پهلویم زد و با پوتین دست شکسته ام را فشار داد. درد تمام وجودم را گرفت، ولی صدایی از دهانم بیرون نیامد. همین کار باعث شد تا به من تیر خلاص نزنند اما من چقدر مشتاق آن تیر خلاصی بودم. آنها که رفتند، سرما و درد به سراغم آمد. یکی از پاهایم خرد شده بود، دست راستم شکسته بود، ترکشی پهلویم را سوراخ کرده بود و چند تا ترکش ریز و درشت هم سر و صورتم را غرق خون کرده بودند.
در آن ظلمت شبانه، خودم بودم و خدا. غرق مناجات بودم که از دور شبحی دیدم. اول فکر کردم دوباره بعثیها هستند. نزدیک که شد، دیدم تو ( محسن وزوایی) هستی! فکر کرده بودی من شهید شدم و آمده بودی تا جسدم را به عقب ببری. آخر من تک پسر بودم و مادرم مرا به دست تو سپرده بود. اول کلی گریه کردی و بعد یک سجده طولانی انجام دادی. جنازه مرا روی دوش خودت انداختی و از میان خطوط پدافندی بعثیها عقب بردی و به دست نیروهای معراج شهدا سپردی. غافل از اینکه من هنوز زنده بودم و توفیق شهادت نصیبم نشده بود. در معراج شهدا علایم حیاتی را در من دیدند و سریع مرا به بیمارستان منتقل کردند و بعد از مدتی بهبودی حاصل شد. دیگر تو را ندیدم تا این که آن روز آمدی بیمارستان و ... .
http://www.tabnak.ir/fa/news/319751/%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%87-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%AB%D9%85-%D8%AF%D9%88%D8%A8%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B4%D8%AF
------------------
حديث دشت عشق
به ياد سردار شهيد «عباس شعف»
شهيدي از گردان 9 سپاه
سردار شهيد «عباس شعف»، فرزند «محمود» فرمانده گردان ميثم از لشكر حضرت رسول(ص) كه در آخرين مرحله و در آستانه پيشروي به سوي آزادسازي نهايي شهر از دست بعثيون متجاوز، بعد از زخمها و جراحت هاي فراواني كه در طول دفاع مقدس و در عمليات هاي مختلف برداشته بود و از جانب همرزمانش لقب ضد تير به ايشان داده شده بود، شربت گواراي شهادت را نوشيد.
او در عمليات منجر به تصرف ارتفاعات بازي دراز، يك چشم خود را به اسلام هديه نموده بود، همينطور در دشت عباس در بين نيروي خودي و دشمن بعثي (به عنوان نيروي شناسايي) مدت ها با بدن زخمي مانده بود و متجاوزان ايشان را مرتب مورد هدف خمپاره و تير قرار دادند كه شش ايشان صدمه ديده بود و چندين تير هم به جاهاي ديگر بدنش اصابت كرده بود.
او عضو حزب جمهوري اسلامي ايران بود و در كلاس هاي درس شناخت شهيد دكتر بهشتي كه هر هفته از سيما پخش مي شد در صف جلو حضور داشت.
شهيد حاج محمد ابراهيم همت فرمانده لشكر حضرت رسول(ص) از شجاعت شهيد شعف تجليل و رزمندگان اسلام را به الگوگيري از شجاعت اين شهيد دعوت مي كرد. از همرزمان اين شهيد مي توان به شهيدان بزرگواري چون «محسن وزوائي» (دانشجوي پيرو خط امام) شهيد حاج «علي موحد دانش»، شهيد «غلام علي پيچك» (فرمانده عمليات غرب كشور) و ديگر شهيدان جمعي گردان نور كه در اوايل دفاع مقدس وظيفه حفاظت از مقام معظم رهبري به عهده اين گردان بود و آقا بعد از شهادت قريب به اتفاق اعضاي اين گردان مجلس ختمي برگزار كردند.
جواد خانزاده
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1416571
------------------------
مادر سردار شهيد عباس شعف: تير خلاص هم نتوانست او را از پاي درآورد
خبرگزاري پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس: درب خانه را ميزنم، صدايي آرام و مهربان از من نشاني ميخواهد و وقتي خود را معرفي ميكنم به آرامي درب را باز ميكند. مادري با موهاي سپيد و به گرمي آفتاب كه سوي چشمانش را در چشم به راهي فرزند شهيدش هديه كرده، ميگويد: سردار شهيد عباس شعف از جنس زمينيان نبود و لياقتش همان شهادت بود و بس.
در آستانه سالروز ميلاد حضرت زهرا(س) مهمان مادر اين شهيد بزرگوار شديم، مادري كه به رغم غم از دست دادن فرزند، هنوز بعد از سي و چند سال استوار ايستاده است و به شهادت فرزند ارشد خود ميبالد.
و اين گونه اين اسوه صبر و مقاومت گفتوگوي خود را آغاز ميكند: عباس از همان كودكي با فرزندان ديگرم فرق داشت. من از همان دوران كودكي به فرزندان خود ميآموختم كه براي نماز صبح بيدار شوند و در ايام ماه مبارك رمضان روزه ميگرفتند.
عباسم در سنين كودكي روزه گرفتن را دوست داشت. او متولد سال 1338 بود و با اينكه در دوران انقلاب سني نداشت اما در تمام آن دوران دست از مبارزه عليه رژيم شاهنشاهي بر نداشت و هر وقت ميپرسيدم كه اگر ساواك تو را بگيرد چه ميكني؟ ميخنديد و مي گفت تا خدا هست ساواكي وجود ندارد.
مادر با كمي مكث مجدد با اشك در چشمان كم سوي خود ادامه ميدهد و ميگويد: عباس به مقام مادر خيلي احترام مي گذاشت. حتي يكبارهم من را اذيت نكرد و هميشه ميگفت من نميتوانم زحمات شما را جبران كنم و حلالم كنيد. سال سوم دبيرستان را تازه تمام كرده بود كه به عضويت سپاه درآمد و در دو سال نخست جنگ مستمر در جبهههاي نبرد حضور داشت.
بارها و بارها به شدت مجروح شد. در منطقه بازي دراز در عمليات فتح بود بر اثر تيري كه به چشمش اصابت كرده بود، يك چشمش را از دست داد اما اصلا برايش مهم نبود و وقتي به او گفته شد براي عمل چشمت بايد به كشور آلمان بروي به شدت ناراحت شد و گفت با پول بيت المال هيچ وقت به آلمان نميروم و با ا وجود اينكه شرايط جسمانيش مناسب نبود و تير در چشمش باقي مانده بود و آزارش ميداد، دوباره به جبههها نبرد رفت.
مدتي پس از مجروحيت كه پلكش كامل بسته شده بود در يكي از عملياتها جلوي پايش خمپارهاي منفجر ميشود و طبق گفته همرزمانش پلك بسته عباس باز ميشود. عباس نداي امام خود را شيرين ميدانست و به مبارزه عليه كفر در جبهههاي نبرد ادامه داد.
اينبار وقتي پسرم را ديدم متوجه شدم به طور معجزه گونهاي از دست مزدوران عراقي نجات يافته چرا كه دوستانش گفتند: عباس كه به تازگي در دشت عباس به عنوان فرمانده عمليات يك تيم شناسايي انتخاب شده بود وقتي براي شناسايي نزديك عراقيها ميشود مورد اصابت تير قرار ميگيرد و دهانش به دوقسمت تقسيم ميشود با اين حال به عشق امام زمان(عج) خود دوستانش را راهي علفزارهاي همجوار ميكند و خودش همانجا نقش بر زمين ميماند و وقتي عراقيها بالاي سر وي ميرسند فكر ميكنند كه مرده و تير خلاص را به قلبش نشانه ميروند اما به خواست خدا تير به كتفش اصابت ميكند و مانند مقتدايش حضرت ابوالفضل با از دست دادن چشم و دستش باز هم از لبيك گفتن به رهبرش باز نماند و دوباره بعد از دو ماه بستري بودن در بيمارستان 21 ارتش كه آن زمان در ونك بود عازم جبهه شد و در جواب مادرش كه گريه ميكرد، با خندهاي بلند گفت: مادر چرا گريه ميكني همه ي ما بايد يك روز به سوي خدا باز گرديم پس خوش بحال كساني كه با شهادت برگردند. تو را به حضرت زينب از ته دل راضي شو تا من نيز شهيد شوم.
فاطمه بانو مادر شهيد شعف به قدري شيرين سخن ميگويد كه نميتوانم حرفهايش را قطع كنم به ناخودآگاه از او پرسيدم دل مادران همواره به شهادت فرزندان گواهي ميدهد، خبر شهادت عباس را چگونه به شما اطلاع دادند؟ كمي مكث و بغض مادر موي سپيد عباس را همراهي ميكند و او اشكهايش را با گوشه روسري گل گلي زيبايش پاك ميكند و ميگويد: اولين بار كه عباسم مجروح شد با خودم گفتم خودت را آماده شهادت پسرت كن كه اين مجروحيتها نشانههايي از شهادت زود هنگام پسرت دارد و بار دوم كه از فك و كتف مورد اصابت گلوله و خمپاره قرار گرفت مطمئن شدم كه اين بار خبر شهادتش را به من ميدهند و همين گونه هم شد.
در مرحله اول عمليات بيت المقدس وقتي ميخواسته يكي از دوستانش را نجات دهد از ناحيه شش به شدت مجروح ميشود و آن را براي معالجه به تهران ميفرستند. پس از طي دوره درمان به خانه آمد. من براي كاري به بيرون از خانه رفته بودم، وقتي برگشتم، ديدم عباس نيست. از خواهرش پرسيدم: ليلا عباس كجاست. گفت بدون اينكه بخيههايش باز شود دوباره به جبهه رفت.
حالا ديگر عباس فرمانده گردان ميثم شده بود و با استقامت خود روحيهي عجيبي به رزمندههاي خود ميداد. هنگام عمليات فرا ميرسد و ...
برچسب : نویسنده : azadamirkhizia بازدید : 232