مریم کاظم‌زاده

ساخت وبلاگ

مریم کاظم‌زاده

زادهٔ

۱۳۳۵

درگذشت

۳ خرداد ۱۴۰۱

ملیت

ایرانی

پیشه

عکاس و خبرنگار

شناخته‌شده برای

اولین خبرنگار و عکاس زن جنگ ایران و عراق

مذهب

اسلام شیعه

همسر(ها)

علی‌اصغر وصالی

مریم کاظم‌زاده (۱۳۳۵–۳ خرداد ۱۴۰۱) عکاس و خبرنگار ایرانی بود. از او به عنوان اولین خبرنگار و عکاس زن جنگ ایران و عراق یاد می‌شود.

کتاب‌شناسی

سال

عنوان کتاب

نویسنده

توضیحات

ناشر

منبع

۱۳۸۲

خبرنگار جنگی

رضا رئیسی

مجموعه خاطرات مریم کاظم‌زاده

انتشارات یاد بود

۱۳۹۶

مریم کاظم‌زاده؛ عکاسان جنگ

حامد میرهاشمی و مینو بدیعی

مجموعه آثار مریم کاظم‌زاده

انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس

۱۳۷۳

تا شهادت

مجموعه خاطرات مریم کاظم‌زاده

انتشارات تبلیغات اسلامی

درگذشت

مریم کاظم‌زاده ۳ خرداد ۱۴۰۱ در ۶۵ سالگی درگذشت. وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و رئیس سازمان سینمایی در پیام‌های جداگانه‌ای درگذشت او را تسلیت گفتند.

مجله پیام زن مهر 1375، شماره 55

گفتگویی با خواهر مریم کاظم زاده، گزارشگر و روزنامه نگار

نویسنده : عصمت گیویان

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که از امام بپرسم آیا یک دختر مسلمان می تواند خبرنگار باشد یا خیر؟

بزرگداشت هفته دفاع مقدس؛ بزرگداشت هشت سال رشادت و شهادت طلبی، هشت سال مقاومت و ایستادگی و هشت سال تنفس در جلوه گاه نور خدا است. از دفاع هشت ساله مان درسهای بسیاری می توان آموخت و قطعا از مهمترین آنها یکی توجه به معنویات و ارزشهای معنوی و روحانی است و دیگری اطمینان و اعتماد بر مردم و بهره گیری از ثمرات و برکات حضور یکپارچه آنها. یعنی همان دو عنصری که بیش از هر چیز در استراتژی حرکت انقلابی حضرت امام(ره) به چشم می خورد؛ «تزریق روحیه معنویت و خدایی بودن» و «به حرکت واداشتن خیل انسانهای از خود رهیده و به حق پیوسته». به هرحال آنچه که در طول هشت سال مقاومت و ایستادگی شاهد آن بودیم، حضور توده ای انسانهایی والا بود که از هر قشری و صنفی و به دور از منیّتها و مصلحتها به سیلاب شهادت و پیروزی پیوسته بودند و هدفی جز ادای وظیفه نداشتند. و در این میان اهمیت حضور بانوان بر کسی پوشیده نیست. از امر تدارک و تأمین نیازهای شخصی رزمندگان و فعالیتهای بهداشتی و درمانی پشت جبهه گرفته تا حضور در مناطق جنگی و بیمارستانهای صحرایی و حتی خطوط مقدم جنگ، همه و همه صحنه حضور دلیرانه زنان قهرمان این مرز و بوم اسلامی است. و اینها همه، جدای از ترغیب همسران و فرزندانشان به حضور در جبهه و افتخار بر شهادت عزیزانشان و صبر بر تنگناهای زندگی بوده است. بی جهت نیست که حضرت امام(ره) اینان را موجب مباهات ملت ایران دانسته و در وصیتنامه شریف خود می فرماید: «ما مفتخریم که بانوان و زنان پیر و جوان و خرد و کلان در صحنه های فرهنگی و اقتصادی و نظامی حاضر و همدوش مردان یا بهتر از آنان، در راه تعالی اسلام و مقاصد قرآن کریم فعالیت دارند.» امّا در میان همه انواع مشارکت زنان در عرصه های نبرد، حضور یک زن در کسوت خبرنگاری و در کانون درگیریهای کردستان و خطوط مقدم دفاع کمی دور از ذهن است امّا این چیزی است که به برکت افکار و اندیشه و نفس ملکوتی و معنوی حضرت امام(ره) تحقق یافته است و خانم مریم کاظم زاده نمونه مشخص این حضور فرهنگی در جبهه هاست. برای آشنایی بیشتر با ایشان، شما را به خواندن گفتگویی که در این خصوص ترتیب داده ایم دعوت

می کنیم:

: با سپاسگزاری از حضورشما در این گفتگو در آغاز لطفا خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید.

- به نام خدا. مریم کاظم زاده، متولد شیراز هستم. ابتدا ریاضی و سپس در رشته هنر تحصیل کرده ام. فرزندانم، دو دختر کوچک به نامهای ریحانه و فرزانه هستند. همسرم آقای مرتضی بی آزاران، آرشیتکت ایران خودرو می باشند، خبرنگارم و ... دیگر باید چه بگویم؟

- از سال 57 و آشنایی و همراهی تان با انقلاب شکوهمند اسلامی بگویید.

- این آشنایی به سالهای قبل از انقلاب برمی گردد، خانواده مذهبی ما در بطن جریانات سال 42 قرار داشت و اسم حضرت امام از بچگی در گوش ما بود و با این اسم رشد کردیم. 10 یا 12 سال بیشتر نداشتم که دایی ام، سفری و ملاقاتی به نجف و امام خمینی داشتند. زمانی که از سفر بازگشتند، همگی دور هم جمع شده بودند و من در همان عالم بچگی فقط از ایشان می شنیدم که می گفتند: «شما نمی دانید این مرد چقدر بزرگ است، چقدر والاست، پشت دشمن از اسم ایشان می لرزد.»

این بود که از امام بپرسم خبرنگار باشد یا خیر؟

بعد از گرفتن دیپلم، تصمیم گرفتم معلم شوم. تهران قبول شدم. خانواده موافقت نکرد و با اصرار مرا برای ادامه تحصیل به انگلستان فرستادند. فکر کنید از آن محیط بسته و خفقان آور در سال 55، وارد محیط و فضای باز مسائل سیاسی ـ اجتماعی شدم. با بهره مندی از وجود دوستانی آگاه و راهنمایی آنها قاطی گروهکها و سازمانهای چپ نشدم اما حرف همه گروهها و سازمانها را به دلیل کنجکاوی شنیدم.

در همان گیر و دار، آشنایی با خانم مرضیه حدیدچی (خانم دباغ) پل محکمی شد برای من که از آن آشفته بازار به سمت مکان مطمئنی حرکت کنم. دوستی و ارتباط با ایشان هم پاسخگوی نیازهای عاطفی من در غربت بود و هم نیازهای سیاسی و تشنگی مرا برای آگاهیهای مذهبی پاسخگو بودند. مدتی گذشت. امام که وارد پاریس شدند و خانم دباغ رفتند، به پیشنهاد شهید حداد عادل با تعدادی از برادران مسلمان با اتوبوسی راهی فرانسه شدیم و ملاقات با امام، حجت را بر من تمام کرد. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که از امام بپرسم، آیا یک دختر مسلمان می تواند خبرنگار باشد یا خیر؟

- امام چه پاسخی دادند؟

- امام با خط خودشان برایم نوشتند «اصل رشته اشکال ندارد، مگر اینکه حجاب رعایت نشود» این پاسخ یعنی انتخاب راه. وقتی از خود امام عکس می گرفتم، احساس کردم این رسالت من است. به انگلیس که برگشتم، آرام و قرار نداشتم. سرگشته آن دیدار و آن معنویت و آن روحانیت گشته بودم.

آیا باز هم به دیدار حضرت امام رفتید؟

- بار دوم، تک و تنها از انگلیس به فرانسه رفتم. 4 روز طول کشید تا خانم دباغ و مقرّ دانشجویان را در فرانسه پیدا کردم و آرام گرفتم. آنجا مقرّی بود که طی 48 ساعت افرادی که به دیدار امام می آمدند می توانستند مهمان باشند. امّا من 4 روز مهمان شدم! صبح تا شب نوفل لوشاتو بودم و عکس می گرفتم. امام که به ایران برگشتند، احساس کردم من دیگر کاری ندارم و باید برگردم. خانواده مخالفت کردند؛ گفتم: می آیم دیداری تازه می کنم و برمی گردم، اما خودم و شاید آنها هم می دانستند که دیگر بازگشتی در کار نیست. گمشده ام را یافته بودم.

- از فعالیتهایی که به عنوان یک دانشجوی مسلمان ایرانی داشتید بگویید.

- در دانشکده، اساتید و شاگردان در شور و هیجان خاصی به سر می بردند. سر کلاس بحثها داغ و تند بود. از کلاس کامپیوتر تا فیزیک و ریاضی، قسمت اعظم و وقت کلاس تحلیل مسائل ایران بود. وظیفه خودم می دانستم در جریان اخبار قرار بگیرم و پاسخگوی سؤالاتی که از ایران می شود باشم.

در کلاس و دانشکده ما تعداد خارجیها زیاد بود (ژاپنی، پاکستانی، هندی و ...) و جالب اینجاست که آنها از برخی ایرانیها نسبت به وقایع ایران حساس تر بودند. استاد درس فیزیکمان زمانی که من برای خداحافظی رفته بودم، یعنی 13 بهمن تا مرا در راهرو دید بلند گفت: «[امام] خمینی سالم رسید به ایران! از اخبار 4 صبح فهمیدم.» در صورتی که خود من از اخبار ساعت 7 صبح فهمیده بودم!

- چه وقت به ایران آمدید؟

- در 14 بهمن، همراه خانواده امام، به ایران برگشتم. برای من روز بزرگی بود. دیوارها پر از شعار بود. شبها صدای اللّه اکبر می شنیدم. راهپیمایی در روزها انگار کار اداری و رسمی مردم شده بود. مدارس تعطیل، دانشگاهها تعطیل، بسیاری جاها در اعتصاب به سر می بردند. در منزل یکی از اقوام در میدان شهدا نزدیک پادگان نیروی هوایی مستقر شدم. در شب 19 بهمن و روز 20 بهمن با دوربین عکاسی ام، میان خیابانها و در بین مردم در حرکت بودم. از سنگرها، صورتهای سیاه شده، از آمبولانسها، زنانی که چادر، کفن شان شده بود، عکس می گرفتم و عکس می گرفتم. آن موقع با عکس گرفتنم مخالفت می شد. فیلمم را نور می دادند و اعتراض می کردند، چون؛ مواضع روشن نبود. البته اینها باعث خیرشد، وقتی در کردستان عکس می گرفتم، هشیار بودم. هر کس می خواست فیلم را نور بدهد یک بسته فیلم خام داشتم، سریع ارائه می دادم و آن بنده خدا خیالش راحت می شد و می رفت.

ـ با پیروزی انقلاب چه کردید؟

ـ به پیشنهاد یکی از دوستان که در انگلیس با هم بودیم، قرار شد در روزنامه انقلاب اسلامی مشغول به کار شویم. من با توجه به شناختهایی که از بنی صدر در خارج از کشور داشتم شک کردم که بپذیرم یا نه؟ برخی تشویق می کردند و برخی می گفتند: نه! صلاح نیست. من فکر کردم کسی که کتاب «کیش شخصیت» را نوشته احتمالاً معتقد به آنچه گفته، هست. دیگر خودش بازی آن مشکلات رفتاری را نمی خورد، تازه او در جمهوری اسلامی جایگاهی دارد اگر هم موردی بوده رفع می شود و بالاخره پذیرفتم.

ـ به شناخت قبلی از بنی صدر در خارج از کشور اشاره کردید،واضح تر توضیح دهید.

ـ در پاریس که بودیم، بنی صدر برای دیدار با امام که می آمد خیلی رسمی و تشریفاتی، با ماشین می آوردندش، خدمت می رسید و بعد همان طور رسمی سوار ماشین می شد و می رفت. با دیگران کاری نداشت یعنی می دانید خود را از بقیه برتر یا جدا می دانست. زمانی هم که در انگلستان برای سخنرانی دعوت شد، آمد و حرف زد و رفت. و من درست به خاطر دارم شخصیتهای مملکتی و فرهنگی دیگری که دعوت می شدند، می آمدند با بچه های دانشجو قاطی بودند، تواضع و فروتنی آنها به حدی بود که حتی مشکلات شخصی بچه ها را می شنیدند در خارج از کشور همفکری و همدلی داشتند با بچه ها، آمدنشان صرف یک سخنرانی نبود، اما آن نه! خلاصه در قسمت عکاسی روزنامه مشغول به کار شدم. مدتی گذشت کارها برایم در حد سرگرمی بود. از محله فساد عکسهایی گرفتم. از زنان معتاد، از آلونکها، زنانی که به گدایی افتاده بودند یا زنانی که حکم اعدامشان صادر شده بود. در این روند اولین تجربه های خبرنگاری را کسب کردم که بسیار برایم با ارزش بود. یعنی با آن فضایی که در آن زندگی می کردم زمین تا آسمان تفاوت داشت، هر روز می آموختم و می آموختم و می آموختم.

ـ خوب؛ از کردستان بگویید.

ـ در اولین روزهای درگیری کردستان همراه همکارم آقای طاقداریان به کردستان رفتم.

البته با رفتنم موافقت نشد. اصرار کردم و پذیرفتند. به سنندج رفتم. دیدن جو شهر و مقایسه آن با تهران برایم عجیب بود. فضا اصلاً فضای انقلاب نبود. مریوان جنگ بود. سر چند پاسدار را بریده بودند. جو متشنج بود. بخاطر غیربومی بودنم و وضعیت حجابم نگاهها سنگین بود. سوار مینی بوس شدم تا به پادگانی در چند کیلومتری شهر که تنها نقطه امن محسوب می شد بروم. میان راه چندین بار افراد مسلح برای شناسایی، مینی بوس را نگه داشتند هر لحظه امکان هر برخورد بدی بود، اما به خیر گذشت و وارد پادگان شدم. یک پادگان نظامی و من یک دختر جوان. البته جو آنجا قبلاً توسط همکارم قدری آماده شده بود، اما باز نگاهها مشکوک، سنگین و ناباورانه بود. چون تحلیل داشتم و می دانستم کجا هستم و چه باید بکنم قدری توانستم بر اوضاع مسلط شوم. آشنایی با فرمانده پادگان فرصت خوبی بود تا توانستم به یک تحلیل از شخصیت افراد آنجا برسم.

ـ تحلیلتان از اوضاع کردستان چه بود؟

ـ آنچه که در کردستان رخ داد بیشتر به یک «محک» می مانست تا درگیری. مدت زیادی از انقلاب اسلامی ما نگذشته بود. آمریکا و شوروی که گیج بودند و نمی توانستند مردم قهرمان ما را بشناسند تعدادی از مزدوران خود را تجهیز کردند تا با فریب مردم کرد حیله گسترده ای را برای انقلاب به عمل برسانند. از نقده و پاوه تا سنندج و مریوان دامنه عملشان بود. بوقهای تبلیغاتی هم با سرعت به جعل اکاذیب مشغول بودند. وقتی دیدند کار به انجام نمی رسد، آتش جنگ را شعله ور ساختند. آن وقت بود که مردم کرد هم حیله دشمن را درک کرده و نقشه هاشان را با آگاهی خنثی کردند.

ـ از شهید دکتر چمران و اولین برخوردتان بگویید.

ـ وقتی دکتر چمران وارد پادگان شد و مطلع گشت خبرنگار روزنامه انقلاب اسلامی هستم شاید به دلیل خط سیاسی روزنامه بود که، ابتدا خیلی اعتماد نکرد، اما خیلی سریعتر از بقیه، وقتی حُسن نیت و صداقت مرا دید، راه فعالیت مرا هموار کرد. همان شب بعد از نماز مغرب و عشا وقتی دکتر مرا دید که عکس می گرفتم. دوربین را خواست و گفت: یادش به خیر یک دوربین داشتم که از قساوت اسراییلیها عکس می گرفتم اما در یک درگیری دوبین ترکش خورد! بعد، ازنقاشیهایش گفت،ازهنر، از عرفان، از مظلومیتِ شیعیان لبنان؛ و این آغاز شاگردی من و استادی او بود.

ـ آیا همراه ایشان شدید یا به کار تهیه خبر و عکس مشغول بودید؟

ـ ما تنها خبرنگارانی بودیم که در منطقه حضور داشتیم. حتی خبرگزاری هم به طور دائم آنجا نبود، می آمدند و می رفتند. ما هم به کار خودمان مشغول بودیم و هم با دکتر که به شهر یا جاههای دیگر برای بازدید می رفتند همراه می شدیم. بار اول که همراه ایشان به شهر وارد شدیم ایشان ابتدا لباس شخصی به تن داشتند. با مردم از راه درددل وارد شدند،به عنوان اینکه فقط آمده اند حرف آنها را بشنوند. برخی از مردم از دکتر چمران، نماینده دولت که می خواهد بیاید! بدی می گفتند، از سپاه بد می گفتند، توهین می کردند و ... همان روز دکتر گفتند: به سران و نمایندگان خود بگویید امروز

عصر در اتاق فرمانداری با نماینده دولت جلسه است، هر کس حرفی دارد بیاید. همان روز عصر دکتر چمران را دیدم که لباس رزم پوشید. همان لباس پلنگیهای معروف. و من تعجب کردم. آیا این همان مرد عارف مسلک چند روز پیش است؟! شب بعد از نماز مغرب و عشا از حضرت علی (ع) و زندگی ایشان گفت. از شیعه گفت، از سختی و صلابت و نرم خویی و عطوفت شیعه گفت، از علم و فراست و زرنگی و خاکی بودن و همراه بودن با مردم. گفت علی(ع) روزها چون شیر می جنگید اما تاب دیدن اشک چشم یتیم را نداشت و...

ـ در این ارتباط نزدیک، ازدکتر چمران چه آموختید؟

ـ گاهی اوقات برخوردهای سنگین، تحمل شرایط دشوار منطقه و پادگان مرا به این فکر وامی داشت که راست می گویند، جای من در کردستان نیست، باید به تهران برگردم! ... اما طمع چشیدن و آموختن آن ناشناخته ها از استادی چون دکتر چمران مرا بر آن می داشت که «زن» بودن خود را فراموش کنم. بمانم و تسلیم نشوم.

ایشان یک شخصیت عجیبی بود. اولین برخوردها در خاطرم است، همان روز که بنای جلسه بود، من بدون اجازه ایشان به شهر رفتم. در شهر غلغله ای بر پا بود. گفتند: گروهی از سنندج به حالت راهپیمایی و اعتراض به سمت پادگان می آیند. من هم برای دیدن واقعه رفتم. دیدم سراسر دشت را چادر زده اند. مشغول شدم به عکس گرفتن و یادداشت برداری. همین طور که میان چادرها می گشتم، دیدم کسی داد می زند و خطاب به من اعتراض می کند. قدمها را سریع برداشتم تا به یک منطقه باز برسم تا اگر موردی باشد بتوانم خود را نجات دهم. عده ای به حالت دو به سمت من می آمدند، من هم دویدم امّا چادر جلوی پایم را گرفت و زمین خوردم. دوره ام کردند. توهین و پرخاش مثل مسلسل بر سرم می بارید. گفتند عکسهایی را که گرفتی بده. من هم با توجه به تجربه ای که در 20 بهمن تهران داشتم. چند حلقه فیلم تازه را نور دادم و تحویلشان دادم و فرار را بر قرار ترجیح دادم، به پادگان که رسیدم دکتر را دیدم که تازه از جلسه بیرون آمده بود. پرسیدند کجا بودی؟ چرا تنها رفتی؟ و از آن به بعد بنا شد هر جا می خواهم بروم با صلاحدید دکتر بروم. و علی رغم آن شخصیتی که در جوانی از خودم سراغ داشتم پذیرفتم «فقط با صلاحدید ایشان بروم».

ـ آن موقع که هر لحظه در کردستان شهادت عزیزان و عملیاتی در جریان بود، آیا خود در عملیاتی حضور داشتید که به قول معروف خبرهایتان داغ و دست اول باشد؟

ـ یک بار یکی از فرمانده هان سپاه، شهید اصغر وصالی، مرا دید و گفت: شما خبرنگاران در شهر پشت میز می نشینید و از جنگ می نویسید. راوی جنگ باید در صحنه حضور داشته باشد، نه اینکه خیلی شجاعت به خرج دهد! و بعد از عملیات چند عکس جنگی بگیرد! البته این برخورد تند و عدم اعتماد احساس غالب فرماندهان و افراد درگیر در منطقه بود. اما در مجموع آن شهید هم مانند شهید چمران به قضیه حضور زن در صحنه مثبت نگاه می کرد و بارها و بارها خودشان سد راه را برای حضور بنده در مناطق حساس برداشت. بعد از برخورد با شهید وصالی مدتی گذشت که یک روز دکتر چمران گفتند: یک گروه می خواهند برای شناسایی به مرز بروند؛ می خواهی بروی؟ من هم از خدا خواسته کوله و دوربینم را برداشتم و راه افتادم. غافل از اینکه سرپرست این گروه شهید وصالی است. خلاصه گروه حاضر شدند و دکتر رو به شهید وصالی گفتند: خواهر هم با شما می آیند، سالم می بری، سالم هم تحویل می دهی! شهید وصالی نپذیرفتند و گفتند: منطقه درگیری است. ما باید از بین دشمن به طرف مرز برویم. دو روز پیاده روی داریم و ... امّا بالاخره راضی شدند و خلاصه راه افتادیم. خدا همگی اشان را رحمت کند. از آن گروه، رضا مرادی در گیلانغرب شهیشد. جهانگیر مفقود شد. اسماعیل لسانی را خبر ندارم. منصور در همان عملیات شهید شد. وصالی هم. حسن هم. از عبداللّه نوری بی خبرم. مسیر واقعا سخت بود. خیلی جاها را باید می پریدیم. راه نبود، کوه بود و دره. گروه به علت اینکه رزم چریکی را آموخته بودند مشکل نداشتند، اما برای من بسیار دشوار بود. سختی بسیار شیرینی را پشت سر گذاشتیم. اما از سفر مانده نشدم. قمقمه نداشتم، آب جیره بندی شده بود. هوا به شدت گرم بود. رفتیم و رفتیم تا اینکه راهنما نوید یک چشمه را داد. بچه ها که به چشمه رسیدند روی زمین افتادند و من به سختی خودم را نگه داشتم. وقتی به آب رسیدیم، فکر می کنم شهید منصور بود لیوان آبی را به من داد. من هم به تبع رفتار آنها و اخلاق گذشته ام آب را تعارف کردم. شهید وصالی با تندی گفت: اینجا جای تعارف و این حرفها نیست، سریعتر بخورید باید برویم. منطقه امن نیست، باید تا شب نشده به پناهگاهی برسیم. من که می دانستم علت این برخوردها چیست تحمل کردم و بعد از یک استراحت کوتاه راه افتادیم. اما از دعا و نماز و خلوص و ایمان بچه های گروه نمی دانم چه بگویم. از پاکی و نجابتشان چه ها بگویم. به خانه ای رسیدیم. برایمان شام آوردند؛ همه خسته و مانده شروع کردیم به خوردن. نان و ماست ودوغ (با سبزی کوهی) و یک مرغ هم بود. شهید وصالی جز نان و ماست هیچ چیز نخورد؛ آن هم به مقداری کم. هر چه بچه ها اصرار کردند، غذا نخورد. رفت بیرون و گفت: گشتی می زنم و برمی گردم. بعدها از شهید وصالی پرسیدم که چرا آن شب شام نخورید؟ گفت: کاش نمی دانستم آن خانواده فقط همان مرغ را داشتند! کاش نمی دانستم آن خانواده از گروهکها و منافقین به واسطه مذهبی بودنشان چه ضربه ها که تحمل نکردند! یاد ژاندارمها افتادم که همه چیز روستاییان را غارت کردند و ...

ـ در آن عملیات شناسایی درگیری که نشد؟

ـ چرا! همین طور که جلو می رفتیم یک مرتبه به ما حمله شد. برادران موضع گرفتند و من

کنار صندوق مهمات ماندم و برایشان خشاب پر می کردم. درگیری که شدید شد عبداللّه نوری پور کلتی را به من داد که موقع لزوم از آن استفاده کنم. یک حس بد نسبت به اسلحه داشتم. تا آخر مدتی هم که کردستان بودم مسلح نشدم. فقط یک نارنجک داشتم و به پیشنهاد شهید چمران یک قوطی گاز اشک آور. خلاصه درگیری شدید شد. تعداد آنها زیاد بود و مشرف بر ما بودند. تنها توانستم در فرصتهایی که تیر نمی آمد سرم را بلند کنم و چند عکس بگیرم. در همان حال برادر جهانگیر آمد که خشاب اسلحه اش را پر کنم و گفت منصور تیر خورده است. من هول کردم. یعنی می ترسیدم اگر او را ببینم حالم به هم بخورد.

ـ پس اولین شهیدی کهدیدید، شهید منصور اوسطی بود؟

ـ خدا رحمتشان کند. شهدای پاک و باایمانی بودند. میان آن گلوله باران، کوله ام را برداشتم و سینه خیز به طرف برادر منصور رفتم. تنها یاد خدا و ایمان به او کمکم کرد. دیدم تیر به بازویش خورده و به سختی نفس می کشد. با کارد سنگری آستینش را پاره کردم و زخم را شستم و یک سری کارهای مقدماتی. در تمام لحظاتی که بالای سر شهید منصور اوسطی بودم به رفتار و گفتارش در طول آن راهپیمایی سخت می اندیشیدم. میان راه بودیم که شهید گفت: «بچه ها من امشب با شهدایی که در پاوه شهید شده اند، شام می خورم، برای آنها پیغامی ندارید؟» شهید رضا مرادی با خوشحالی گفت: یعنی ما هم شهید می شویم؟ منصور اوسطی گفت: شماها را نمی دانم اما امشب من پیش آنها خواهم رفت! شهید منصور اوسطی را به پادگان مریوان بردند و آن والا مقام در راه به شهادت رسیده بود. شهید وصیت کرده بود دستمال سرخی را که همراه دارد (بقیه گروه هم داشتند) نیمی را بالای مزارش آویزان کنند، نیمی را هم همراهشان بگذارند تا در قیامت اینچنین محشور شود. آن وقت فکر کنید من فردای آن شب به تهران آمدم و آن جو روزنامه، آن منیّتها و حال و هوا را که دیدم سریع خودم را به بانه رساندم. شهر مرا می خورد. نمی توانستم در آن فضا تنفس کنم. رفتنم هم به توصیه شهید چمران بود که همراه خانمشان ما را به تهران فرستادند.

ـ از شهید اصغر وصالی، مدت همراهی تان و خصوصیات ایشان بگویید.

ـ وقتی که در کردستان با ایشان آشنا شدم، بعد از مدتی خیلی خودمانی از من خواستگاری کردند. من جا خوردم. یعنی فکر چنین برخورد و نظری را اصلاً نداشتم. فقط پرسیدم: چرا من؟ ایشان گفتند: من برای ادامه راه «همراه» می خواهم و تو با حضورت در شرایطِ سخت کردستان نشان دادی می توانی همراه من باشی. و به همین سادگی زندگی ما شروع شد. کل مدت آشنایی و زندگی ما با هم، یک سال هم کمتر شد. الحق که همراه خوبی هم بودند. تا لحظه آخر سر حرفشان ایستادند. حتی موقع شهادتشان هم ما با هم بودیم. خلف وعده نکرد. فقط خداوند می تواند قضاوت کند که آیا من هم همراه خوبی بودم یا نه؟ یادم است وقتی سر پل ذهاب با هم بودیم به من گفتند: دیگر مثل کردستان نباشد که هر جایی خواستی سرت را پایین بیاندازی و بروی. هر جا که صلاح بود با هم می رویم! یا حداقل با مشورت برو! اما چند بار که ایشان در منطقه مشغول عملیات بودند و من سر پل ذهاب بودم، دیدم خبری از ایشان نشد و من هم تاب ماندن نداشتم راه می افتادم و می رفتم مناطق جنگی و عکس می گرفتم. اما انصافا هر فرصتی بود دنبالم می آمدند. اولین بار عملیات خمپاره انداز خبرم کرد. در 31 شهریور هم که جنگ شروع شد. من در دفتر روزنامه بودم. آمد خداحافظی. گفتم من هم می آیم. گفت: شرایط با کردستان فرق می کند، جنگ است! گفتم مگر کردستان جنگ و درگیری نبود. گفت: من شناختی از منطقه ندارم. حالا شرایط بد است. گفتم: مگر در کردستان شرایط خوب بود؟ باز با همان آرامش مخصوص به خودش سکوت کرد و سر تکان داد. من ـ حالا نمی دانم کار درستی کردم یا نه ـ گفتم: همین حالا از هم جدا می شویم. شما هر جا که خواستی برو، من هم به منطقه می روم. تعجب کرد. گفتم: همین که گفتم. من می خواهم بروم. گفت: حالا برویم خانه. گفتم: در خانه هم اگر خانواده ام این حالت تو را ببینند مانع رفتن من می شوند. من می خواهم بروم. وقتی جدیت مرا دید، پذیرفت. به خانه رفتیم و در مقابل آنها گفت: زنم است و می خواهم با خودم ببرمش و همان شب من کوله پشتی را که برای خودم جهت رفتن به کردستان می بستم، برای دو نفر آماده کردم و به طرف جنوب راه افتادیم.

ـ از شهادت و خصوصیات اخلاقی شهید بگویید.

ـ شهدا کم و بیش مانند هم اند. صادق، شجاع، پاک، وفادار، باایمان. شهید وصالی در هیچ عملیاتی به افرادش حکم نمی کرد، خودش پیش قدم بود. و دعایش این بود که زودتر از افراد گروهش شهید شود. تاب شهادت دوستانش را نداشت. دل رحم و مهربان بود.

ـ از شهادتشان بگویید.

ـ عاشورا بود. نزدیک ظهر. آن روز برای عملیات رفته بودند. از صبح التهاب عجیبی داشتم. خوب سنگینی روز عاشورا را دلیلش می دانستم. در منطقه گیلانغرب بودیم. تیر به سرشان خورده بود و ظهر مجروح شده بودند. بعد از نماز مغرب و عشا به من خبر دادند. به بیمارستان اسلام آباد رفتم. و تا زمان شهادت بالای سرشان بودم. شب قبل خواب دیده بودم بسته ای را که مال من بود و می گفتند امانت است، یک سید قد بلندی از من می گیرد، ابتدا مخالفت می کردم، اما در آخر با بغض گفتم: بگیرید بردارید، دیگر مال من نیست. خواب را فراموش کرده بودم. و درست بالای سر شهید وصالی خاطرم آمد. گفته های خود وصالی را هم در مورد شکنجه هایی که در زندان شاه در ظهر عاشورایی به او داده بودند به خاطرم آمد. اصغر وصالی می گفت: وقتی آن روز بعد از شکنجه های ساواک به هوش آمدم خدا می داند چقدر اشک ریختم که چرا خداوند مرا لایق شهادت ندانسته است. همه اینها در ذهنم به حرکت در آمده بود. نفسم تنگ شد، هوا سنگین بود، شام غریبان بود. دیدم وصالی هم نمی تواند نفس بکشد. داد کشیدم. دکترها آمدند، تنفس مصنوعی دادند، آمپول زدند، آمبویک وصل کردند. هی روی سینه اش فشار دادند. قلبم گرفت. یاد روز عاشورا افتادم. ای صاحب این روز خودت می دانی و چشمهایم را بستم ...

ـ بعد از شهادت ایشان چه کردید؟

ـ در منطقه ماندم.

ـ آیا همچنان با روزنامه همکاری داشتید؟

ـ خیر. همان طور که گفتم روزنامه انقلاب اسلامی را با آگاهی از شخصیت بنی صدر و با امید بهبود وضعیت او انتخاب کردم. وقتی به ایران آمدم تحولی که در مردم و جامعه دیدم آن را تعمیم دادم و گفتم به قول حضرت امام، از آن انفجار نور همه بهره مند شده اند. در ابتدا تماسمان با بنی صدر هفته ای یک بار در دفتر روزنامه بود، در وقایع کردستان هم همین طور. رفت و آمدها و اعلام خط مشی محدود به هفته ای یک بار بود. اما با شروع جنگ کسانی به روزنامه رفت و آمد می کردند که با سازمان منافقین در ارتباط بودند و چون ماهیت آن سازمان برایم روشن شده بود، احساس کردم خنجر زدنهای قبل از انقلاب امکان تکرار دارد. با دور شدن مواضع روزنامه از جمهوری اسلامی و جاه طلبی و منافع شخصی آنها در مقابل ایثار و خون دادنهای بچه ها در منطقه، از روزنامه جدا شدم یعنی تقریبا همزمان با شهادت اصغر وصالی در آبان 59 بود.

ـ ظاهرا مدتی را هم به عنوان امدادگر در درمانگاه شهید نجمی بودید، از آن زمان هم بگویید.

ـ خجالت می کشم بگویم امدادگر، در خدمت خواهران عزیزی که در درمانگاه حضور داشتند و زیر نظر آنها کمکهای اولیه را برای مجروحینی که از خط مقدم می آوردند انجام می دادیم و برای اعزام به بیمارستان آماده شان می کردیم. کارهایی که انجام می شد، علاوه بر رسیدگی به مجروحین عبارت بود از تقسیم بندی داروهایی که از شهرها می آمد، رسیدگی به بیماران کرد حاضر در روستاها و مناطق اطراف، تقسیم و تهیه صبحانه، شستن ظرفها، مرتب کردن تخته و نظافت درمانگاه. هر کس هر کاری از دستش بر می آمد می کرد. آنجا «من»ها کار نمی کردند «ما»ها کار می کردند.

ـ از شهادت دکتر چمران بگویید.

با سکوت روبه رو می شوم! دوباره می پرسم. مکث می کند!

ـ موقع شهادت دکتر، منطقه بودم. از تلویزیون شنیدم. نفهمیدم چطور خودم را به تهران رساندم. در مراسم ختم، خانم دکتر به من گفتند: «با وجودی که غمت را می دانستم، حالا واقعا هم درد تو شدم. شب قبل از شهادت به من گفتند، اما من باور نمی کردم. مثل بقیه شهدا حالات و رفتارشان پیدا بود که به دیدار معشوق می روند. دکتر چمران هم شهید شد.»

دکتر چمران از جمله آدمهایی بود که ضربه از دوست بسیار دیده بود اما ضربه ها، ایشان را راسخ تر و در راه انجام وظایف و رسیدن به هدف محکم ترشان کرده بود. از خصوصیات بارز ایشان این بود که هیچ وقت بد کسی را نمی گفتند. در صورتی که دوستانشان حتی از حد بدگویی و گله هم فراتر می رفتند. گاه متعجب می شدم و به ایشان می گفتم امّا تنها سرشان را تکان می دادند و انگار که نشنیده اند، حرف را عوض می کردند. مثل کوه بود آن مرد. وقتی صحبت از مظلومیت و تنهایی می شد، امکان نداشت از مظلومین لبنان حرف نزند. یک عشق غریب و یک حساسیت عجیب نسبت به شیعیان جنوب لبنان داشت. با یک حالت افسوسی از سرنوشت امام موسی صدر صحبت می کرد و می گفت بالاخره معلوم خواهد شد که بر سر امام موسی صدر چه آمده!

ـ تا کی در منطقه ماندید و سپس چه کردید؟

ـ اواخر 62 دیگر عذر خواهران را خواستند. آن موقع بنا به مصلحتهایی نپرسیدیم اما یک بار معترض شدم و به یکی از فرماندهان که با بودن ما مخالفت می کرد گفتم: کجا برویم! اینجا خانه من است، همه امید و آرزوی من است.

به من گفت: شما بروید، آدرس خانه تان را بدهید ما وسایلتان را تحویل می دهیم! فریاد کشیدم: من بومی اینجا هستم و ...

اما بالاخره برگشتم، شرایط برای ماندن مساعد نبود بنا به توصیه شهید سلیمی به هند رفتم. بهانه، ادامه تحصیل بود. مدتی آنجا ماندم. دیدم با شرایط ایران، جای ادامه تحصیل نیست. برگشتم و به بهانه های مختلف دوباره به منطقه می رفتم. تا اینکه سال 63 به عنوان گزارشگر در مجله زن روز و بعد از مدتی به توصیه شهید شاه چراغی در بخش گزارش اجتماعی کیهان مشغول به کار شدم. از آنجا هم هر وقت شرایط برای خواهران، مساعد بود، همراه دیگر همکاران خواهر برای تهیه خبر و گزارش به مناطق جنوب می رفتم. بعد از چند سال، کسب تجربیات مفید در سمت گزارشگری، به علت ادامه تحصیل، دیگر نتوانستم تمام مدت در روزنامه باشم. به همین خاطر در صفحه نامه های مردم و پاسخ مسؤولین، درددل و شکایت مردم را تنظیم می کردم. بعد از پایان درس هم، در همین صفحه ماندم.

- با توجه به این سیر طی شده

از انگلستان تا کردستان، از روزنامه نگاری و تحمل داغ شهیدان و در یک کلام از کل این مجموعه، برای عزیزانی که ابتدای راه زندگی هستند، بفرمایید رشته این تسبیح چه بوده؟

- در کلیه وضعیتهایی که گفتید، هماره سعی داشتم، شاکر الطاف خدا باشم. بنده خدا باشم. حالا هم فکر می کنم اگر بنده شاکری باشم، این تسبیح گسسته نخواهد شد.

: با درود به همه شهیدان بویژه شهید عزیز دکتر چمران و شهید دلاور، برادر وصالی و با سپاسگزاری مجدد از خواهر فداکار و گرامی خانم کاظم زاده، توفیق پاسداری از خون شهیدان و جهاد مجاهدان مسلمان را از درگاه خداوند مسألت می کنیم.

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

اصغر گفت: این پنج پاسدار باید بازداشت شوند/ وقتی حضرت علی به دیدارم آمد!

مریم کاظم زاده همسر شهید وصالی می‌گوید: با اصغر، آهسته پشت سنگر نگهبانی قرار گرفتیم. اصغر صدایش را بلند کرد. پاسدار داخل سنگر با دستپاچگى آمد بیرون و از دیدن ما تعجب کرد. با مِن و مِن صحبت مى‌کرد و فقط مى‌گفت: بله برادر اصغر.

اصغر گفت: این پنج پاسدار باید بازداشت شوند/ وقتی حضرت علی به دیدارم آمد!

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مریم کاظم‌زاده از جمله زنانی بود که نامش با جنگ هشت ساله گره خورده و کمتر کسی است که مطالعاتی در خصوص آن ایام داشته باشد و نام او را نشنیده باشد.

کاظم‌زاده از زنان خبرنگاری بود که در حساس‌ترین و خطرناک‌ترین برهه غرب کشور شجاعانه خود را به این مناطق رساند تا چشم و گوش تاریخ شود و تا می‌تواند اجازه ندهد رشادت‌ها و وقایعی که توسط رزمندگان و مردم مظلوم کرد رخ می‌دهد از چشم آیندگان پوشیده شود. اگر چه اقدامات و فعالیت‌های او از پیش از ازدواج شکل گرفت، اما بی‌شک ازدواجش با فرمانده دستمال سرخ‌ها، اصغر وصالی در ادامه فعالیت‌‌ها و در متن بودن او بی‌تاثیر نبود.

اگر چه زندگی مشترک آنها زمان زیادی طول نکشید، اما همین مدت کوتاه خاطرات به یادماندنی برای مریم کاظم‌زاده رقم زد که در ادامه مطلب یکی از این خاطرات را به روایت او بعد از چهار دهه می‌خوانید.


تصویری کمتر دیده شده از اصغر وصالی فرمانده دستمال سرخ‌ها در کنار نیروهایش که مهر ۵۸ در مهاباد، کاخ جوانان، مقر سپاه پاسداران به ثبت رسیده است

وقتى اصغر وصالى بعد از شام خواست به عنوان پاس‌بخش از سنگرهاى دیده‌بانى رو به دشت دیدن کند، خواستم همراهش شوم. شب پرستاره‌اى بود؛ مهرماه ٥٨ مهاباد.

سنگرها که ظرفیت دو یا سه نفر مسلح داشتند به فاصله پنج ـ شش مترى، شاید هم بیشتر، اطراف مقر سپاه چیده شده بودند. او مى‌دانست آن شب چه افرادی با هم در سنگر مشغول کشیک دادن هستند. همیشه سرکشى به سنگرها وظیفه فرمانده دسته یا فرمانده گروه بود. معمولا فرمانده سپاه این کار را انجام نمى‌داد.

با اصغر وصالى آهسته پشت سنگر قرار گرفتیم. سکوت بود. به نظر مى‌رسید که به جاى دو نفر پاسدار، یک نفر داخل سنگر است. اصغر بلند صدا کرد. پاسدار داخل سنگر با دستپاچگى آمد بیرون و از دیدن من و اصغر وصالى به وضوح تعجب کرد. با مِن و مِن صحبت مى‌کرد و فقط مى‌گفت: بله برادر اصغر.

اصغر وصالى خیلى محکم نفر دوم را خواست. او دوباره مِن و مِن کرد و رنگ پریده گفت: «نیست…» اصغر وصالى با تعجب پرسید: «نیست؟ کجاست؟» جوابى نشنید.

رفتیم سنگر بعدى. از آن سنگر هم یک نفر نبود و افرادى که داخل سنگر بودند، همه رنگ پریده به هم نگاه مى‌کردند. اصغر وصالى گفت: «مى‌ایستیم تا همه بیایند.»

چند دقیقه ایستادیم. قدم زدیم. روبروى سنگرها دشت وسیعى بود. به فاصله هفتاد ـ هشتاد مترى، دو ـ سه کپر بودند. روزها از دور مى‌دیدیم که پیرزن و پیرمردى با دو سه تا بچه آن جا زندگی مى‌کنند.

بعد از چند دقیقه از توى دشت صداى حرف زدن شنیده شد. صدا لحظه به لحظه نزدیکتر مى‌شد. پاسدارها بودند که به طرف سنگرها مى‌آمدند و ما را نمى‌دیدند. با خنده از نرده‌ها پریدند. اصغر وصالى روبرویشان قرار گرفت.

اصغر هیچ نپرسید. فقط گفت: «پنج نفرى که تو این دو سنگر بودند، بیایید دفتر.» یکی از پاسدارها پرسید: «الان؟» گفت: «همین الان!» اصغر وصالى پشت کرد و تند رفت. منم پشت سرش راه افتادم.

وقتى به مقر سپاه رسیدیم اصغر فرمانده دسته برادر على آزاد را خواست. وارد دفتر شد. کلید برق را زد. همه داخل اتاق شدیم. به نگهبان ساختمان گفت: «پنج نفر پاسدار بازداشت»

نگهبان پنج نفر را بدون سوال جلو انداخت. ته راهرو کلید انداخت و در اتاقی را باز کرد. هر پنج نفر را داخل اتاق کرد و در را قفل کرد. کلید را گذاشت توی کشوی میز اصغر وصالی و رفت. وقتی علی آزاد وارد اتاق شد، اصغر با تندی ماجرا را تعریف کرد.

علی آزاد سرش را پایین انداخت. اصغر پرسید: «تو می‌دونستی اینا کجا بودن؟» علی آزاد چیزی نگفت و اظهار بی‌اطلاعی کرد. اصغر فقط یک جمله گفت: «فردا صبح همه چیز مشخص می‌شه.»

فردا صبح بعد از صبحانه، پنج نفر (بدون صبحانه) با علی آزاد تو اتاق اصغر وصالی حاضر شدند. اصغر با تندی پرسید: «دیشب آقایون کجا تشریف داشتند؟» یکی از پاسدارها جلو آمد. سرش پایین بود. اصغر سرش داد کشید: «دیشب کجا بودید؟ تو چشمام نگاه کن!»

پاسدار که خیلی هم جوان نبود و بیش از ۲۹ سال سن داشت، سرش را بلند نکرد. همان طور سر به زیر گفت: «هر شب با بچه‌ها قرار گذاشتیم برای کپرنشین‌ها غذا ببریم.»

اصغر وصالی داد کشید: «هر شب؟» پاسدار گفت: «هر شب نه. وقتی نوبت پاس دادن من باشه من می‌برم.» اصغر با صدای بلند پرسید: «با اجازه کی؟ على تحویل بگیر!» على آزاد چیزی نگفت. یادم هست قرار شد پاسدار خاطی به خاطر ترک پست چند روز و شب در اتاقی زندانی شود و از بعضی مزایا محروم.

بعد از موعد تعیین شده وقتی پاسدار آزاد شد، اصغر وصالی اسمش را گذاشت «حضرت علی».

بعد از شهادت اصغر یک روز که بیمارستان پادگان ابوذر بودم، نگهبان بیمارستان آمد دنبالم که بیرون بیمارستان یکى می‌خواد من رو ببینه. پرسیدم کیه؟ گفت: «می‌گه حضرت على هستم!»

رفتم دیدمش. فقط سلام کرد. دستى به چشمانش کشید و رفت. (تازه خبر شهادت فرمانده را به او داده بودند.)

https://www.farsnews.ir/news/14000118000354/%D8%A7%D8%B5%D8%BA%D8%B1-%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D9%BE%D8%A7%D8%B3%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA-%D8%B4%D9%88%D9%86%D8%AF-%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85


برچسب‌ها: مریم کاظم‌زاده, علی اصغر وصالی, دكتر مصطفي چمران, ابوالحسن بنی صدر

بیوگرافی...
ما را در سایت بیوگرافی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadamirkhizia بازدید : 93 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 15:28