شیرین سمیعی

ساخت وبلاگ

شیرین سمیعی متولد تهران است. وی تحصیلات دبیرستان را در ایران و لیسانس علوم سیاسی خود را از دانشگاهی در «لوزان» سوئیس دریافت کرد. در شهر تهران با «محمود مصدق»، نوه دکتر محمد مصدق آشنا شد که این آشنایی منجر به ازدواج آنها نیز شد. شیرین سمعیی در زمان حیات دکتر مصدق در کشور سوئیس اقامت داشت و سالی یک یا دو بار برای ملاقات با خویشان مخصوصاً دکتر مصدق روانه ایران می‌شد. وی در سال ۱۳۵۴ شمسی (۱۹۷۵) از همسرش جدا شده و به همراه دو فرزندش مینو و رامین زندگی مستقلی را آغاز کرد. سمیعی تا آغاز انقلاب اسلامی ایران به عنوان رییس تحقیقات و امور بین‌الملل این سازمان مشغول به کار بود که پس از پیروزی انقلاب اسلامی با حکم خانم « طاهره طالقانی » دختر آیت‌اله طالقانی از این سازمان برکنار شد. از سمیعی تاکنون کتاب‌هایی چون «گل سنگ» (نشر البرز) و «ایران سیاه و سفید» (نشر کتاب‌سرا) به چاپ رسیده است. ضمن اینکه مقاله‌ای از وی در سایت «پژوهشنامه» که منتشر کننده دیدگاه فرقه ضاله «بهائیت» است به چشم می‌خورد.

او نویسنده کتاب در خلوت مصدق است . شیرین سمیعی، عروس دکتر مصدق سعی کرده تا در کتاب «در خلوت مصدق» خاطرات خود را از دیدارهای مکرر با مصدق شرح دهد و از سجایای اخلاقی و دوران عزلت وی یاد کند.  

«در خلوت مصدق» نوشته شیرین سمیعی برای سومین بار از سوی نشر ثالث روانه بازار نشر شده است. کتاب «‌در خلوت مصدق» یکی از ده ها کتابی است که در تعریف و تمجید از نخست‌وزیر سابق ایران «محمد مصدق» نوشته و روانه بازار نشر شده‌است. این کتاب نیز به سبک و سیاق کتاب‌هایی است که خواسته‌اند نتایج ملی شدن صنعت نفت و کودتای مرداد سال ۱۳۳۲ را تجزیه و تحلیل کنند اما فقط یک روی سکه آن وقایع را دیده و بررسی کرده‌اند.

سمیعی، نویسنده این کتاب که عروس دکتر مصدق است در این کتاب سعی کرده تا خاطرات خود را از دیدارهای مکرر با مصدق شرح دهد و از سجایای اخلاقی و دوران عزلت وی یادآوری کند، کما ‌‌اینکه در ضمن آن، حاشیه‌ها و توضیحاتی را درباره این خاندان برای خواننده کتاب بازگو می‌کند. سمیعی انگیزه خود از نوشتن این کتاب را اینگونه شرح داده‌ است: «‌آنقدر نوشته‌های ناباب در این باب خواندم و کلام نامربوط شنیدم که ناگزیر از نوشتن این اوراق شدم به ویژه آن که یک تن از یاران قدیم تقاضای مصاحبه‌ای کرد و من ترجیح دادم خود بنویسم؛ چه کلام را نه روان بر زبان، بلکه سهل تر بر کاغذ آورم». شکل کلی کتاب «در خلوت مصدق» پر از تعریف‌ها و تمجیدهایی است که سمیعی از مصدق می‌کند و در نظر دارد تا از او در این دوران؛ اسطوره‌ای دست‌نیافتنی در برابر این همه جانفشانی‌‌ها و فداکاری‌های ملت ایران بسازد. 
----------------------------

وقتی از دهه 30 صحبت می‌شود، نمی‌توان در تاریخ نوشته و ننوشته معاصر یادی از دکتر مصدق نکرد، اما آنچه کمتر درباره او خوانده شده، روزهایی بود که او در احمدآباد مستوفی در تبعید بود.

به گزارش گروه رسانه های دیگر خبرگزاری آنا، پارسینه با این مقدمه، نوشت: آنچه را که می‌خوانید، شرح دیدار شیرین سمیعی عروس پسر دکتر مصدق در احمدآباد مستوفی در حدود سال 1335 با دکتر محمد مصدق است، مصدق بعد از کودتای 28 مرداد 1332 تا زمان مرگ اسفند 1345 در احمدآباد زندگی می‌کرد.

«عاقبت به دروازه‌ احمدآباد رسیدیم. درب باز بود و در سمت چپ آن اتاقکی قرار داشت ویژه‌ دو بازرس امنیتی که مراقب رفت و آمدها بودند، تنی چند از دهقانان هم مقابل درب حیاط در کناری ایستاده چپق می‌کشیدند و با یکدیگر گفت‌وگو می‌کردند. ماشین توقف کرد، یکی از مأمورین از اتاقک بیرون شد، نزدیک ما آمد و به تماشای شکل و شمایل و شمارش ما پرداخت. هم‌زمان با او مردی رسید با گوسفندی و پیش از آن‌که بدانیم چه می‌گذرد سر حیوان را گوش تا گوش پیش چشمان حیرت‌زده‌مان در جلو اتومبیل برید.

من که هیچ زمان تاب دیدن یک چنین منظره‌ای را نداشتم بی‌اختیار پرسیدم چرا چنین کرد و از برای چه؟ غلامحسین‌خان با لبخندی پاسخم داد به‌خاطر تو قربانی کرده است. دیده بودم در چنین مواقعی دست‌کم بهای حیوان را به طرف می‌پردازند. ناآگاه از چون و چند، مبلغی از کیفم درآوردم که به او دهم، غلامحسین‌خان دستم بگرفت و گفت چه می‌کنی؟ پاپا خودش می‌داند. تو لازم نیست پول به کسی بدهی.

من اصلاً و ابداً در انتظار یک چنین پیشوازی نبودم و احساس می‌کردم که سرنشینان خودرو نیز همانند من غافلگیر شده بودند. غلامحسین‌خان مسرور از این که می‌دید پدری که مورد ستایشش بود، بدین‌سان به عروسش خوش‌آمد می‌گوید. سوسو به‌حق از کشتن گوسفند دلخور و ملک خانم هم سخت درهم رفته بود. این اولین و آخرین باری بود که به اتفاقش به احمدآباد می‌رفتم. خداوندش بیامرزد.

اتومبیل مقابل خانه ایستاد و ما پیاده شدیم. دکتر مصدق که همگان «آقا»یش می‌نامیدند، به‌جز فرزندان و نوادگان که «پاپا» صدا می‌زدند، پای در حیاط نهاد. خودش بود و من برای نخستین‌بار او را آن‌چنان که تصور می‌کردم و بود، از نزدیک می‌دیدم. صحنه چون خوابی بود که پس از سال‌ها تعبیر می‌شد. می‌ترسیدم همچنان در خواب باشم، چشم بگشایم و اثری از او نبینم. باور نمی‌کردم که این من باشم و در جوار او ایستاده. خیره بر او چشم دوخته بودم و جز او نمی‌دیدم. بلندقامت بود، پشتش اندکی خمیده، عصایی در دست و کت و شلواری بَرَک مانند بر تن داشت. بعدها دانستم که از سرما می‌هراسد و تن‌پوش‌هایش را هم تماماً خیاط ده می‌دوزد.

غلامحسین‌خان و خانمش با احترام به او نزدیک شدند و من همچنان مات و مبهوت در کناری ایستاده بودم و براندازش می‌کردم. جرأت نمی‌کردم گام به جلو نهم. غلامحسین‌خان به‌سوی من بازگشت، دست بر پشتم نهاد و مرا به‌نزدیک او برد و گفت: «پاپا، شیرین، خانم محمود.» او نگاهی بر من افکند، سرش اندکی خم شد و گفت: «سلام خانم، خوش آمدید.»

من لال شده بودم و نمی‌دانستم چه بگویم. تا به آن روز رابطه‌مان نامه‌نگاری بود و خوشبختانه از عشق و احساسم به تفصیل برایش نوشته بودم و می‌دانست دوستش می‌دارم. دست‌بوسی و پابوسی در خانواده ما مرسوم نبود اما در چنین لحظه‌ای از انجامش ابایی نداشتم؛ چه ابرمردی می‌دیدم شایان احترام. من هم سلام کردم، درست بخاطر ندارم چه گفتم. شاید گفته باشم اجازه بفرمایید دستتان را ببوسم یا جمله‌ای نظیر آن، که او رخصتش نداد و اما بیاد می‌آورم که در آن لحظه و در آن مکان شهامت آن یافتم که در چشمانش بنگرم و به او بگویم سال‌ها در آرزوی یک چنین روزی بودم و خوشوقت از زیارتتان، چه بگویم که در آن لحظه سیر عرش می‌کردم و دلم می‌خواست فقط تماشایش کنم… .»

-----------------------------------

«حقیقت این است که پیرمرد پیژاما پوش به هیچ وجه نیازی به تقلب در آرای رفراندوم نداشت. چرا که سوای ارتش و پلیس و ملاکین، توده مردم ایران هواخواهش بودند».ص35. این بخشی از نوشته‌های «موزلی» خبرنگار انگلیسی در مورد مصدق و اتهام تقلب در آرای رفراندوم از سوی او است که در همان دوران طی گزارشی به چاپ رسید. اکنون اما این مسئله در کتاب «در خلوت مصدق» دوباره مورد اشاره قرار گرفته است تا تاکیدی باشد بر قانونمندی و نیز ملی بودن دکتر مصدق. «در خلوت مصدق» روایتی است بی‌واسطه از دکترمحمد مصدق و زندگی او. این کتاب را شیرین سمیعی، همسر سابق دکتر محمود مصدق نوشته است. محمود مصدق که نوه دکترمصدق نخست وزیر و فرزند غلامحسین است اکنون در تهران به کار طبابت مشغول است. شیرین سمیعی همسر اول او است که در سال 1353 از او جدا شده و راهی سوئیس شد. این کتاب نیز روایتی نزدیک و بدون فاصله است از بزرگمردی که در دورانی سرنوشت‌ساز از تاریخ ایران نقشی بی‌بدیل ایفا کرد. گذشته از این می‌توان ادعا کرد که مصدق چنین نقشی را در برهه‌ای حساس از تاریخ ایران بازی نکرده، بلکه او خود بود که دورانی سرنوشت‌ساز و بی‌بدیل را طرح‌ریزی کرد و نقش اول آن را نیز خود بازی کرد. 
55 سال پس از آن دوران، شیرین سمیعی روایتی از این بازیگر قهار نقش اول ارائه داده است که فارغ از تمام نوشته‌های رسمی و کتاب‌هایی که تاکنون منتشر شدند مصدق دیگری را به ما نشان خواهد داد. مصدقی که شیرین سمیعی، این هم‌ولایتی گیلانی من به دست می‌دهد فارغ از تمام مرزبندی‌های سیاسی، مصلحتی، گروهی و خانوادگی است. او برای سال‌ها عضوی از این خانه بود و از این رو تجربه‌اش را از زندگی در این خانواده که اسمش به تنهایی گوش فلک را کر می‌کند داده است. این روایت با گستاخی و بی‌شرمی بسیار ستودنی و وصف‌ناپذیر صورت گرفته تا جایی که هر خواننده‌ای را در همان تصادف اول با کتاب میخکوب کرده و او را مجاب می‌کند بدون توقف به خواندن کتاب ادامه دهد تا به پایان رساندش. 
روایت او به شکلی بود که هر چند این کتاب در مدت کوتاهی نایاب شده و به چاپ دوم رسید اما هنوز هیچ واکنشی از خانواده دکتر مصدق نسبت به آن دیده نشده است و حتی همسر سابق نویسنده که اکنون در تهران حضور دارد ‌ترجیح داد در قبال آن زبان درکام گیرد. شیرین سمیعی خود نیز در این کتاب گفته است که چگونه محمود مصدق گاهی به شکل حیرت‌آوری زبان در کام گرفته و سکوت می‌کرد در حالی که باید حرف می‌زد. در حالی که سرتاسر زندگی سیاستمداران و برجستگان تاریخ ما را هاله‌هایی از پیرایه‌های خیالی در برگرفته است، نوشتن این کتاب که می‌تواند حالات درونی و شرایط مختلف زندگی خصوصی آنان را بنمایاند، وسیله‌ای مفید برای کسانی است که تمایل دارند از این اندرونی سحرانگیز باخبر شوند. از این رو شیرین سمیعی با این نوشتار رشک برانگیزش پرده از رخ این اندرونی کنار زده و همه چیز را نمایانیده است و درباره هدفش از این نوشتار می‌نویسد: «خود در این نوشتار از حال و هوای دورانی که در آن به سر می‌بردم و از خلوت زندگی او بدان سان که ناظر و شاهدش بودم از زبان خود سخن می‌گویم و از زبان او، آنچنان که در خاطراتش آورده است. شاید هم پاسخی باشد به پاره‌ای از سوالات که به کرات از من کرده‌اند و می‌کنند که چه می‌خورد و چه می‌گفت، چه می‌پوشید و چه می‌نوشید، نزدیکانش که بودند و چه‌سان با او برخورد می‌کردند و اما هرگز کسی از من نپرسید به چه می‌اندیشید». 
و شیرین، این دختر گیلانی نیز در این کتاب از همین چیزها سخن گفته است. در خلال نوشته‌هایش ردی از علاقه دکتر مصدق به فلان عضو خانواده مشاهده می‌شود و ردی نیز از بی‌تفاوتی‌اش. در این نوشتار از همسر دکتر مصدق، پسرش، عروس و نوه‌ها و ‌برادرها و بستگان دیگر سخن می‌رود و همچنین از برخی نظرات دکتر مصدق در سال‌های آخر عمر پرده بر می‌دارد. اما آنچه انگیزه لازم را به شیرین سمیعی داد تا این کتاب را بنویسد به گفته خودش: «یک نفر از یاران قدیم تقاضای مصاحبه‌ای کرد و من ترجیح دادم خود بنویسم، چه کلام را نه روان بر زبان، بلکه سهل‌تر بر کاغذ می‌آورم». ص1. او نیز چه پیروزمندانه توانست این قلم را بر کاغذ آورد. 
شیرین سمیعی از این رو کتاب را آغازید. اما در این کتاب برخی نوشته‌ها را به صورت نقل قول از مصدق آورده است. بعید است که تمام این نقل قول‌ها دقیقا همانی باشند که مصدق بر زبان رانده بود اما بی‌شک بخش عظیمی از آنها همان گفتار دکتر مصدق است که در سینه نویسنده این کتاب برای سال‌ها حبس مانده بود و اکنون آزاد شد. از جمله او نظر دکتر مصدق را درباره برخی مسائل و مفاهیم در کتاب ذکر می‌کند. درباره واژه بیگانه از قول مصدق می‌نویسد: «برای من و کسانی مثل من بیگانه، بیگانه است. در هر مرام و مسلکی که باشد. ولی چه می‌توان کرد که هر دسته از عمال بیگانه می‌خواهند ارباب خود را به این مملکت مسلط کنند و کسانی مثل من را از بین ببرند». ص13. 
از این رو نوشتار شیرین سمیعی به جد بی‌نظیر است. او از مسائلی سخن رانده است که تاکنون در مورد دکتر مصدق گفته نشده بود. او همچنین پاسخ سوالاتی را که از دکتر مصدق، پدر بزرگ همسرش پرسیده می‌نویسد که تاکنون این موارد برای ما عرصه‌ای ناشناخته بود. به عنوان مثال شیرین سمیعی در مورد واقعه 30 تیر از زبان دکتر مصدق می‌نویسد: «... به حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم.... اعلیحضرت عجولانه قدم می‌زدند، به محض ورودم به سمت من آمدند.... آستین کتم را گرفتند و مرا به کنار میز کارشان کشاندند.... با اضطراب، مکرر می‌پرسیدند تکلیف من چه می‌شود، تکلیف این شلوغی چه می‌شود و چه باید کرد، تکلیف مرا معلوم کنید، وضع من چه خواهد شد؟.... عرض کردم قربان، خاطر مبارک آسوده باشد.... قیام 30 تیر برای خود من هم غیرمنتظره بود. من به فکر آنکه می‌روم تا باری دگر خانه‌نشین شوم و ابدا در انتظار همچو حادثه‌ای نبودم»ص21. 
اما اولین دیدار شیرین سمیعی با عضوی از خانواده مصدق دقیقا چند روزی پس از وقوع کودتای 28 مرداد بود. در آن روزها که غلامحسین مصدق، پسر دکترمحمد مصدق برای مخفی شدن در ده‌ها خانه را زده بود و یکی از آن خانه، خانه دایی شیرین سمیعی، عروس آینده همین فرد در جست‌وجوی پناه بود. «هیجان‌زده بودم و نمی‌دانستم چه سان عشقی را که به پدرش(دکترمحمد مصدق) داشتم به او ابراز دارم.... برای صرف شام به اتاقی رفتیم که میزی در گوشه آن قرار داشت و مرد عبوسی همانند موسولینی، نیمه‌لخت به همراه دایی من در کنارش نشسته بود. از دیدن او یکه خوردم. آنچه می‌دیدم با تصویری که از او در ذهن ساخته بودم مغایرت داشت. دایی من تا مرا دید اشاره‌ای کرد و به او گفت: خواهرزاده من! او هم نگاهی کرد و هیچ نگفت. انگار کسی را نمی‌دید. چشمانش فروغ نداشت و در وجودش پرده‌ای از اندوه مستور بود. از سراپایش غم می‌بارید و سخت در هم پیچیده بود». ص56. 
شیرین سمیعی در طول این کتاب به کرات باز هم از غلامحسین مصدق و همسرش ملک خانم نام برده و به کنکاشی عمیق در روابط این زن و شوهر که مادر شوهر و پدر شوهر سابقش محسوب می‌شدند پرداخته و نشان داده است که چگونه غلامحسین در خانه هیچ اراده‌ای از خود نداشت و چگونه زنش هر چه می‌خواست انجام می‌داد و اینکه در این خاندان تنها کسی که همیشه ابهت داشت و همه روی او حساب می‌کردند همان دکترمحمد مصدق بود. «پدر بزرگ همان‌سان که رفت، دورادور در خلوت احمدآباد همیشه از هر چه می‌رفت و پیش می‌آمد کام و ناکام و نرم و درشت آگاهی داشت اما هیچگاه بروز نمی‌داد و مداخله‌ای نمی‌کرد مگر از او طلب می‌کردند. محمود هر زمان به بن‌بست می‌رسید چنگ به دامان او می‌افکند، دیگران نیز به همین شیوه رفتار می‌کردند چون او حلال مشکلات بود و کسی پروای سرپیچی از اوامرش را نداشت.» ص82. 
و یا در جایی دیگر در رابطه با روابط درونی این خانواده و هژمونی ملک خانم می‌نویسد: «در طول زندگانیم هیچ زمان به اندازه دورانی که با خانواده غلامحسین‌خان به سر بردم در شگفت نشدم. چون شباهتی به سایر خانواده‌هایی که دیده بودم و می‌شناختم نداشت، نه ایرانی بودند و نه فرنگی. کانون خانوادگی‌شان بس غریب می‌نمود و رابطه‌ها در آن درست نبود. مهره‌ها جابه‌جا شده بودند و هیچ‌کس در جایگاه خود قرار نداشت. همه سر گشته بودند و به دنبال موهومات. صفا از درونش رخت بربسته بود و من به غلط و به درست تمام این نارسایی‌ها را به پای ملک خانم می‌نهادم که تنها فرد پرتوان در آن میان بود و قادر مطلق در خانواده، چون فرزندان بی‌تقصیر بودند و غلامحسین‌خان نیز ذاتا آدم مهربانی بود و در جوارش هیچ زمان به من بد نگذشت». ص77. 
شیرین سمیعی در صفحه 95 کتاب حکایت میهمانی ناهار خانواده در احمدآباد را نقل می‌کند. هر چند که این حکایت از قدرت و تعیین‌کنندگی مصدق در خانواده یاد می‌کند اما از دیگر سو نیز مسئله‌ای دیگر را می‌نمایاند. او می‌نویسد: «آن روز ناهار صرف شد بدون اینکه ملک‌خانم خم به ابرو بیاورد. به عیان می‌دیدم که در این سرای کسی را جز صاحبخانه قدرتی نیست. در حضورش همگان خاموش بودند و جرأت جسارتی نمی‌بود. عروس تنها در خانه خود و بر سر شوی حاکم بود و بس. من در این نخستین دیدار دانستم هر آنچه را که می‌بایست و عروس نیز از نگاهم به فراست دریافت که من دریافته‌ام. روی صفحه شطرنجی نامرئی که بین ما گسترده بود و ما دو نفر در دو سوی، مهره‌هایمان را به پیش می‌راندیم، می‌دیدیم که در خانه مصدق، در آن روز و در آن ساعت، شاه او را کیش کرده‌ام»ص95. 
این بخش از نوشته‌ها رقابت ظریف و گاهی آشکاری که بین عروس و مادرشوهر بود را نیز نشان می‌دهد. شیرین سمیعی وقتی که خواست این کتاب را بنویسد و کمی از خلوت مصدق را عیان کند سراغ این رقابت‌های خاله‌زنکی نیز رفته است. دعواهایی رقابت‌گونه و در فضای جنگ سرد مادر شوهر و عروس، که یقینا تا آن حد عمیق بود که شیرین سمیعی بی‌پروا را وا دارد تا از شوهرش جدا شود و تازه وقتی جدا شد یک به یک رشته‌های وابستگی و پیوستگی و البته همدردی و اشتراک منافع نمایان می‌شود. مضمون جمله «همه ما در یک سنگریم» در اینجا نمایان می‌شود که وقتی عروس به خارج از ایران می‌رود و مادر شوهر نیز، تمام این رشته‌ها و پیوستگی‌ها در دم روبه‌رو شدن با یکدیگر و چشم در چشم هم دوختن دوباره ستبر و پرزور شده و کار خودش را می‌کند. «در شهر لوزان به ملکه‌خانم برخوردم.... ادب کردم، جلو رفتم و سلام گفتم.... برای اولین‌بار توانستم با ملک خانم رابطه درستی برقرار کنم.... در این دیدار.... می‌دیدم حال که از پسرش بریده‌ام مادر به من نزدیک شده است. برای اولین‌بار نفرتش را احساس نکردم...». ص199. 
به دلیل همین نوشتار‌های ظریف و بی‌مانند است که کتاب «در خلوت مصدق» را یکه می‌کند. او از مصدقی می‌نویسد که ما نمی‌شناسیم و خانواده‌ای را که اصلا از درونش اطلاعی نداریم. او بار سنگین گذشته را از روی این خانواده بر می‌دارد تا کمی بهتر و بی‌طرفانه‌تر به تحلیل خانواده‌ای بپردازیم که در آن هیچ‌کس به اندازه محمد مصدق بزرگ نیست و پس از او هیچ کس دیگری نتوانست نام آن بزرگمرد را پاس دارد جز اینکه هر یک همچون شناسنامه‌ای اجباری عکسی از او را بر دیوار خانه‌شان کوبیده‌اند. 
همانطور که همسر دکترمصدق مرحوم ضیا‌ءالسلطنه به شیرین سمیعی می‌گوید. عصر یک روز تابستان برای دیدن ضیاءالسلطنه به باغ فردوس رفتم.... عکس امضاشده‌ای از مصدق را از درون پاکت بیرون آورد و نشانم داد و گفت: «خانم تو را به خدا نگاه کن ببین، من نمی‌فهمم چرا همه این‌طور دنبال عکس این تحفه هستند... مردم خیال می‌کنند این مردتیکه پیغمبره، مرتب پیغام می‌فرستند و عکسش را از من می‌خواهند». ص125. 
همچنین او از مصدقی می‌نویسد که هیچ عذاب وجدان و پشیمانی نداشت و معتقد بود که به خطا نرفته است. او مصدق را مردی آزاداندیش و دموکرات نشان می‌دهد که نزد او همه آزاد بودند کارشان را انجام دهند. او از همسر مصدق و مذهبی بودن او می‌نویسد که هیچگاه باعث اختلاف بین زن و شوی نشد. او در آن کتاب می‌نویسد: «ضیاء السلطنه عبادت می‌کرد، مرتب نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت.... در احمدآباد نیز نمازش ترک نمی‌شد و همواره مصدق با او شوخی می‌کرد و هر زمان که در این باب سخن می‌رفت، به خانمش می‌گفت؛ خانم می‌خواهم بدانم از این خدا چه می‌خواهید که این‌طور روز و شب مزاحمش می‌شوید و معذبش می‌کنید به من هم بگویید تا من هم بدانم». 
به هر حال آنچه که شیرین سمیعی نوشته یک تاریخ‌نگاری صرف نیست بلکه روایتی است گزارش‌گونه از چند دیدار شیرین سمیعی با دکترمحمد مصدق و زندگی چندین ساله با نوه او که منجر به حضور و درک رفتارهای این خاندان شد. 
از نظر او در این خاندان هیچ‌کس جز خود مصدق شایسته میراث‌داری این نام نیست. او در تمام این کتاب ضمن اینکه بی‌محابا همه را به انتقاد گرفته است. اما بی‌هیچ تردیدی نام و یاد مصدق را گرامی داشته است. او از خاندانی صحبت می‌کند که پس از مرگ مصدق حتی توان اینکه برای عروسشان یک شغل دولتی دست و پا کنند نداشتند. او از خاندانی صحبت می‌کند که با تمام اختلافاتی که در میانشان بود به محض درگذشت دکترمحمد مصدق هر یک به احمدآباد هجوم بردند تا آنچه از یاد و خاطره‌ها مانده است را به نام خود مصادره کنند و پیش قراول این حرکت ملک خانم، همسرآهنین! غلامحسین‌خان بود. او از کسی صحبت می‌کند که لرزه بر اندام ابرقدرت‌ها انداخته بود و آغازگر حرکتی شد که او را در تمام جهان به عنوان مبارز بزرگ با استعمار شناساند اما «از مطبخ‌خانه مصدق بگویم که هیچ زمان سرآشپز فرانسوی نداشت و کسی هم گرسنه از سر سفره‌اش بر نخاست. پیشخدمتی هم نمی‌بود که به دور میهمانان بچرخد و آداب پذیرایی و رسوم آراستن سفره آموخته باشد. مردی از اهالی ده پخت می‌کرد و خدمتکاری که پیراهنی همانند زنان ده بر تن و روسری بر سر داشت به همراه آشپز بشقاب‌ها را می‌آورد و می‌برد». ص95. 
او کسی بود که یک بار در زمان صدارت «مستوفی» در مقام معاونت وزارت مالیه به او گفته بود: «آبروی من وقتی می‌رود که نتوانم گفته‌های خود را ثابت کنم.... در فکر آبروی من نباشید». ص147. و به راستی که او تنها کسی بود که در فکر آبروی خویش بود در غیر این‌صورت آنچه امروز از او مانده است بی‌هیچ شک و تردیدی محصول تلاش‌ها و رفتارها و مثلا آبروداری بازماندگانش نیست. این امر را نیز شیرین سمیعی در همان مراسم ختمی که برایش در احمدآباد برگزار شده بود به چشم دید «در میان انبوه جمعیت که دسته دسته از راه می‌رسیدند ناگهان مرد جوانی از راه رسید.... شباهتی به دیگران نداشت... جملگی محو او شده بودیم.... من در آن روز و در آن ساعت یک نفر از فرزندان راستین مصدق را به چشم می‌دیدم که راه مزارش را می‌جوید و با خود می‌اندیشیدم مصدق را با چنین فرزند وارسته‌ای هیچ‌گونه نیاز به نوادگانی که فرسنگ‌ها از او و آرمان او بدورند نیست». ص189. 
از همین روست که در پایان کتاب می‌نویسد: «اینچنین بود که برگزیده ایرانیان گشت و نماد آزادگان ایران زمین، به دل‌ها راه یافت و یادش زنده و نامش جاودان بماند. نه به خاطر اسم و رسم و نه به خاطر ثروت و ایل و تبارش؛ فقط به خاطر آنچه که بود و کرد و آنچنان که زیست. سرانجام نیز رسید به آنچه که سزاوارش بود». ص200.

بیوگرافی...
ما را در سایت بیوگرافی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadamirkhizia بازدید : 247 تاريخ : جمعه 12 خرداد 1396 ساعت: 14:21